شایانیوز- شبهای پاکدشت همیشه تاریکتر از آن چیزی بودند که به چشم میآمد. جادههای خاکی، کورههای خاموش آجرپزی و سکوتی سنگین که روی شانههای شهر نشسته بود. هیچکس خبر نداشت در دل همین سکوت، مردی پرسه میزند که بعدها نامش لرزه بر تن یک ملت خواهد انداخت: محمد بیجه
شبهای تاریک پاکدشت، هنوز هم صدای گامهای لرزانی را به یاد دارند که در دل کورههای خاموش میپیچید؛ گامهای کودکی که هیچوقت بزرگ نشد و درونش چیزی جز زخم، نفرت و انتقام رشد نکرد. او محمد بیجه بود؛ کارگر ساده یک کورهپزخانه، اما قاتلی که با ۳۷ قتل – بیشترشان کودک – نام خود را به یکی از مخوفترین پروندههای تاریخ جنایی ایران گره زد.
![]()
بیجه در خانوادهای پرجمعیت در قوچان به دنیا آمد؛ شش خواهر و شش برادر ناتنی داشت. چهار ساله بود که مادرش را به سرطان از دست داد و در همان کودکی با دستهای خشن و زنجیرهای پدر بداخلاقش آشنا شد. کتکزدنهای مکرر، بستن پاها با زنجیر، و حتی تلاش برای کشتنش با میله آهنی، او را از همان کودکی به مرز فروپاشی رساند. او بارها گفته بود که از همان روزها آرزو میکرد بمیرد، حتی یک بار با آجر به سر خود کوبید تا جان دهد، اما زنده ماند… و این بار زندهماندن او برای دیگران بهایی سنگین داشت.
یازدهساله بود که به همراه خانواده به خاتونآباد رفت و در کورههای آجرپزی مشغول به کار شد. همانجا بود که اولین جرقههای جنایت در ذهنش زده شد؛ جایی که خودش بارها قربانی تجاوز شد و برای همیشه شکسته شد.
محمد در ۱۸ سالگی دوبار عاشق شد؛ یکبار دختر افغان، یکبار دخترعمهاش. هر دو عشق با دخالت خانواده و خشونت اطرافیان شکست خورد. از آن پس، بیجه نه تنها امیدی برای عشق نداشت، بلکه حتی از زندگی دست شست. او حیوانات را میکشت و میسوزاند و بعدها اعتراف کرد که این تنها شروعی برای چیزی بزرگتر بوده است.
![]()
روز عاشورای سال ۱۳۸۱، اولین خون ریخته شد. پسری ده ساله قربانی تجاوز و سپس ضربات سنگ شد. بیجه حتی در مراسم ختم او هم شرکت کرد؛ آرام، سرد، بیاحساس… گویی هیچ اتفاقی رخ نداده است.
قتلها یکی پس از دیگری ادامه یافت؛ برخی با خفگی، برخی با تزریق سیانور، برخی با سنگ و چاقو، و بعضی دیگر با آتش. اجساد بسیاری از کودکان در همان کورههای آجرپزی سوزانده شدند. هر قتل برای بیجه آرامشی موقت میآورد. او در دفترچهای پنهانی، نام قربانیانش را ثبت میکرد و اعتراف کرد که وقتی فاصله میان قتلها زیاد میشد، آرامشش را از دست میداد.
او بارها گفت: «کودکانی را میکشتم که سرنوشتشان شبیه کودکی خودم بود. میکشتم تا عذاب نکشند. اگر دستگیر نمیشدم، ادامه میدادم.»
![]()
بیجه یک بار در سال ۸۲ دستگیر شد اما با قرار وثیقه آزاد شد؛ وثیقهای که هنوز هم معلوم نیست چطور برای یک کارگر کورهپزی فراهم شد. آزاد شدن او به معنای ادامه کابوس بود. تا اینکه سرانجام در سال ۸۳، سه پسربچه که از دست او گریخته بودند، پلیس را به او رساندند. پس از بیش از ۲۰۰ ساعت بازجویی، بالاخره لب به اعتراف گشود.
محاکمهاش در شعبه ۷۴ دادگاه کیفری استان تهران برگزار شد. قاضی علی دلداری، نماینده دادستان، او را یکی از مخوفترین جنایتکاران تاریخ معاصر ایران معرفی کرد. حکم، سنگینتر از هر مجازات دیگر بود: ۱۶ بار قصاص، یک بار اعدام در ملأعام، ۱۰۰ ضربه شلاق، ۱۵ سال زندان، و دهها حکم دیگر.
![]()
![]()
۲۶ اسفند ۱۳۸۳، روزی بود که گره طناب بر گردن بیجه نشست. او ابتدا ۱۰۰ ضربه شلاق خورد و سپس جرثقیل، آرام آرام طناب را کشید. هیچکدام از اعضای خانوادهاش برای تحویل جسد نیامدند. پیکر او در سکوت مطلق، در جایی نامعلوم دفن شد؛ و شاید هنوز هم خاک آن مکان بوی زنجیر، خون و انتقام میدهد.
![]()
![]()
پاکدشت سالهاست که از سایه این نام شوم رهایی نیافته است. شهری که مردمش هنوز هم میگویند: «بیجه، فقط قاتل نبود؛ او زخمی بود که هرگز التیام نیافت، زخمی که به جنایت تبدیل شد.»
مسئولیت این خبر با سایت منبع و جامعه ورزشی آفتاب نو در قبال آن مسئولیتی ندارد. خواهشمندیم در صورت وجود هرگونه مشکل در محتوای آن، در نظرات همین خبر گزارش دهید تا اصلاح گردد.
آخرین اخبار ورزشی از فوتبال ایران و باشگاه های جهان را در سایت ورزشی آفتاب نو بخوانید
|
مطالب پیشنهادی از سراسر وب |
