شایانیوز-از اعدام اصغر قاتل فقط ۱۳ سال گذشته بود که شبح آن مردم مشهد را به وحشت انداخت. شبحی که در کوچه و پس کوچههای مشهد میگشت و مردم را به وحشت میانداخت. در آن روزگار بسیاری از مردم تکه بریدههای روزنامه اطلاعات را که اصغر قاتل اعدام شده بود را نگه داشته بودند، اما همچنان از او میترسیدند.
مشهد دههی ۲۰ شمسی، شهری که شبها آرام بهنظر میرسید اما در دل کوچههای تاریکش، سایهای کشیده میشد که بوی مرگ میداد. زنانی که برای چند قران دستفروشی میکردند یادر خیابان ها ویلان بودند، بیخبر از آنکه قدم بعدیشان آخرین قدم است، طعمهی مردی شدند که چهرهای معمولی داشت ولی روحی سیاه و بیرحم؛ حسن اورنگی.
اورنگی جوانی ۲۶ ساله بود که خانوادهای نداشت و بسیار خوش چهره و صدای خوشی داشت.ماموران ژاندارمری درباره اورنگی میگفتند که سواد ندارد، اما شعرهای بسیاری بلد بود و آواز خوب میخواند.
![]()
شکار در تاریکی
او مثل یک شکارچی حرفهای، قربانیانش را با وعدهای ساده فریب میداد: «راه نزدیکتره… بیا از این طرف برایت آواز میخوانم با من بمان.»
همین چند قدم کافی بود تا در خرابهای تاریک، دستهای زمختش ناگهان دور گردن زن حلقه شود. فشارش آنقدر شدید بود که صدای استخوانها بهوضوح در سکوت شب میشکست. زن با چشمانی از حدقه بیرونزده و دهانی باز، بیامان برای نفس کشیدن تقلا میکرد. خسخس آخرین نفسها در تاریکی میپیچید، و درست لحظهای که بدن بیجان رها میشد، اورنگی با خونسردی جیبها را میگشت؛ مثل کسی که تازه کار روزانهاش تمام شده.
![]()
صحنههای وحشت
اجساد، یکی پس از دیگری، در خرابهها و کورههای آجرپزی پیدا میشدند. گردنها کبود، زبانها بیرونافتاده، و روسریهایی که هنوز محکم گره خورده بودند. بوی تعفن تا چند قدمی هوا را پر میکرد. کودکانی که بازیگوشی میکردند، اولین کسانی بودند که جنازهها را میدیدند؛ جیغشان در کوچه میپیچید و مادران با وحشت فرزندانشان را از آن مکان میکشیدند.
همدست مرگ
اما اورنگی تنها نبود. عباسعلی ظریفیان کنار او ایستاده بود، دست و پاهای زن را میگرفت تا صدای جیغ در همان گلو خفه شود. بعد از قتل، هر دو با آرامش اجساد را در گوشهای رها میکردند و اموال ناچیز قربانی را میان خود تقسیم میکردند.
![]()
پردهبرداری از هیولا
وقتی دستگیر شد، تنها پنج ساعت کافی بود تا به تمام قتلها اعتراف کند. بیهیچ احساس، با صدایی آرام توضیح میداد که چطور منتظر میماند تا خسخس نفس آخر خاموش شود، و بعد دستهایش را برمیداشت. انگار از روایت یک خاطرهی عادی حرف میزد.
حسن اورنگی در اعترافاتش میگوید: «روزی آنقدر بی پول شدم که حتی نمیتوانستم چیزی برای خوردن بخرم، همانروز در خیابانی میرفتم که چشمش به دختر زیبارویی افتاد برای آنکه غم و غصهام را فراموش کنم به او نزدیک شدم و راضی اش کردم هم مسیر من باشید و همراهم بیاید؛ زیرا به او قول ازدواج دادم. وقتی از شهر خارج شدیم او را کشتیم»
![]()
پایان کابوس
۱۱ آذر ۱۳۳۰، همان طنابی که بارها با دستان خودش روی گردن زنان بسته بود، حالا دور گردن خودش گره خورد. مردم با چشمهای خود دیدند که بدنش روی هوا تاب خورد و نفسش قطع شد.حسن اورنگی هیچ گاه گمان نمیکرد که به اعدام محکوم شود، زیرا معتقد بود که فقط چند زن خیابانی را کشته و جامعه را از فساد نجات داده است. اورنگی وصیت کرد جنازه اش در بلندترین نقطه از شهر دفن شود تا مردم همیشه او را به یاد آورند.
اما نام حسن اورنگی هنوز هم مثل زمزمهای شوم در خاطرات مشهد باقی مانده؛ مردی که شبهای شهر را به صحنهای از یک سیرک خونآلود تبدیل کرد.
![]()
مسئولیت این خبر با سایت منبع و جامعه ورزشی آفتاب نو در قبال آن مسئولیتی ندارد. خواهشمندیم در صورت وجود هرگونه مشکل در محتوای آن، در نظرات همین خبر گزارش دهید تا اصلاح گردد.
آخرین اخبار ورزشی از فوتبال ایران و باشگاه های جهان را در سایت ورزشی آفتاب نو بخوانید
|
مطالب پیشنهادی از سراسر وب |
