روایتی جذاب از آغاز زندگی مشترک
قصهها همیشه جذاب بودهاند و این بار هم داستانی شنیدنی مطرح میشود: «از سال ۴۸ با یکدیگر در دانشگاه همکلاس بودیم، مترجمی زبان انگلیسی میخواندیم، اما ارتباط خاصی برقرار نشد. آشنا شدیم و پس از مدتی…»
دانشکده عالی ترجمه؛ مکانی برای آشنایی
خانم شفیعی با جزئیات و دقت صحبتهایش را بیان میکند: «ما در دانشکده عالی ترجمه، در جمعهای دانشجویی و قرارهای دوستانه، یکدیگر را میدیدیم. مکان همیشگی دیدارهایمان کافه دانشگاه بود و هیچگاه تنهایی ملاقات نمیکردیم.»
خانوادهای پر جنبوجوش در آن دوران
او در خاطراتش ادامه میدهد: «در آن زمان در خانهمان سه برادر مجرد داشتم که روحیه و رفتارشان کاملاً متفاوت از این روزها بود، یعنی پرانرژی بودند و هیچ بویی از بیحالی در رفتارشان دیده نمیشد.»
ماجرای کافه نادری و بستنی ماندگار
خانم شفیعی با لبخندی به یاد گذشته میگوید: «یادم هست یک بار همراه دوستم به کافه نادری رفتم و بستنی خوردم. اتفاق بزرگی رخ داد و قیامتی به پا شد! پس از آن، ماجراهای دانشگاهیمان ادامه داشت و مدت ۶ ماه از دور همدیگر را نظاره میکردیم. نهایتاً ناصر پس از این مدت به خواستگاری آمد و ما زندگی مشترک خود را آغاز کردیم.»
مسئولیت این خبر با سایت منبع و جامعه ورزشی آفتاب نو در قبال آن مسئولیتی ندارد. خواهشمندیم در صورت وجود هرگونه مشکل در محتوای آن، در نظرات همین خبر گزارش دهید تا اصلاح گردد.
آخرین اخبار ورزشی از فوتبال ایران و باشگاه های جهان را در سایت ورزشی آفتاب نو بخوانید
|
مطالب پیشنهادی از سراسر وب |
